آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

دختر نازمون آوا

بهشت مادران

سلام دختر مهربونم پنجشنبه یعنی 29اردیبهشت رفتیم پارک مادران با دوستای گلت : رها جون 2شهریور... آرنیکا جون 3شهریور...آیسان جون 10شهریور و آواگله 11شهریور.........تاریخ تولداتون خیلی به هم  نزدیکه من تا حالا نرفته بودم ولی خیلی خوشم امد و قرار شد زود زود ببریمتون البته از این قرار ها همه  می ذارن تا انشالله عملی بشه کلی راهه....خانومهای اونجا همشون ماشالله هوارتا بچه داشتن ولی از اونجایی که خانومهای ایرانی حسابی بچه دوست دارن بازم دور شما چهارتا جمع می شدن و می گفتن که براتون اسپند بدودیم. اینم چند تا عکس خوشگل از روز قرار از راست آوا...آیسان...رها...آرنیکا یه عکس قشنگ از ...
31 ارديبهشت 1390

آوا در یزد

سلام آوای خوبم تو انقدر خوب و مهربونی که تمام هم سفریامون ازت تعریف می کردن خدایش خیلی ماه هستی این سفر خیلی اتفاقی پیش امد مامان بزرگ مهربون می خواست بره یزد ولی تنها بود و از ما خواست تا باهاش بریم من اولش راضی نبودم چون تازه از مسافرت امده بودیم و وسایل هنوز جمع  نشده بود ولی وقتی گفت که مهمونم هستید رفتیم دیگه من و تو  و مامان بزرگ جون گلم اینبار سفر رو از آخرش تعریف می کنم  روز آخر یعنی دوشنبه عصر چون یه دوست خوب و دوست داشتنی از اهالی خوب و مهربون یزد امد دیدنمون و خیلی لطف کرد بله خاله فرانک مهربون با دختر گلش نائیریکا که با شما تو یه روز به دنیا امده...........این ...
27 ارديبهشت 1390

هشت ماه و هفت روزگی گل دخترم

سلام دختر نازنینم مامان جون ببخشید که پستام با تاخیر برات ارسال می شه می خوام خبرها رو از اول برات بگم از بعد از پست قبلی که قرار بود برامون مهمون بیاد و عمه نفیسه و عمه نادیا و  عمو نصیر به همراه خانوادهاشون تشریف اوردن و یه میز دسر خوشمزه براشون آماده کردم این شکلی: خودم دلم خواست... آخه وقتی مهمون میاد نمی شه از خودمون درست پذیرایی کنیم اینم آوا و ثمین جون آخر مهمونی با سر و وضع به هم ریخته : چند روز بعدش رفتیم خونه خاله فرنوش دیدن پرهام جون  اینهم آوا و پرهام جون: اینم لباس خوشگلی که پوشیده بودی: راستش هنوز قد و وزنت نبردیم ...
18 ارديبهشت 1390

بی پستی

سلام آوا جونم الهی من فدات بشم که همه وقت من رو انچنان پر کردی که نمی رسم برات یه پست جدید بذارم البته زیاد هم خبر خواستی نداشتم که بذارم از صبح( البته صبح شما سر ظهر حساب میشه ) که بیدار می شی من همش دنبال غذا دادن به شما هستم اول که بیدار می شی قطره آهن که البته تمام زندگی من رو تبدیل به زنگ زدگی کرده آخه یه  موقع شما شلوغ بازی در میاری و می زنی زیر قطره و همه جا رو لک می کنی از پتوی خوبت که اینهمه دوسش داری گرفته تا لباس و لحفه روی تخت و غیره که همه اثاری از لک زرد آهن دارن بعد زده تخم مرغ که اوایل بهتر می خوردی و الان زیاد دوست نداری ولی چون برات خوبه باید بخوری بعد از یه نیم ساع...
6 ارديبهشت 1390
1